خوب خوب سلام دوباره .

 

اینهمه میگید بنویس بنویس خودتونو ببینید ضعیف عمل میکنید تو کامنتهااااا .

 

اوف دیشب دوست داشتم بنویسم که نشد .همینجوری بیخودی بیخودی البته و چیز خاصی نشده بود .

 

فقط دارم دستم رو دو مرتبه گرم میکنم که مثلا برگردم به وبلاگ نویسی.

 

قبلا فکر کرده بودم حالا که سفر کنسل شد لااقل تو گرمای یهویی اینجا کوروشم رو ببرم لب رودخونه .

 

منچستر ر به ر پارکهای بزرگ و خفن با دریاچه داره . حالا اینجا اصلا . پارکهاش هم کلا مالی نیستن .

یه پارک خوب از قبل میشناختم که توش هم دریاچه داره هم رودخونه هم خیلی خیلی بزرگ و خفنه .

دیگه نهار رو که زدیم ، وسایل پیک نیک برداشتم و پنجاه دقیقه با اتوبوس رفتیم تا رسیدیدم اونجا .

از صبحش دیگه فکر حمید حمله کرده بود بهم .

ولی نمیخواستم آخرین روز تابستونی کوروش رو با غمبرک زدن خراب کنم .

دوتایی رفتیم تو رودخونه .

من که تاپ و پوشیده بودم ولی دیگه نمیخواستم موش آب کشیده بشم .برای کوروش حوله و لباس اضافی برده بودم و قشنگ دلم چقدر کیف کرد .

بعد توی همون پارک دو تا زمین بازی کودک هست و یه کم پیاده روی لازم داشت تا برسیم اونجا .

اولین بار با حمید و بچه های کلیسا ایرانی رفته بودیم اونجا پیک نیک . تو روزایی که خیلی خیلی افسرده بودم .

بعد از اون بارها با حمید چه تنها چه با کوروش رفته بودم اونجا.

یعنی میخوام بگم طبیعیه حمید همش جلو چشمم بود دیگه هان ؟

 

توی پارک هم کوروش فورا رفت یه دوست پیدا کرد. جدیدا با بچه های کوچکتر از خودش زیاد بازی میکنه و ازشون مراقبت میکنه و میگه این مثل برادرمه :/  کاش من میتونستم گرده افشانی کنم و یهو یه بچه چهار پنج ساله از خودم درارم براش واقعا.

اونجا منم رفتم پیش مامان بچه هه . اسپانیایی بودن و خانم با پسر چهرساله یکی هم حامله بود .شانس منو میبینید؟؟

بچه هه هم با آب و تاب داشت به کوروش میگفت تو دل مامانم یه بیبی هست و فلان و بیسار .

خانمه خونش نزدیک همون پارک بود .پارک که نه بهشت .

خیلی هم مهربون و گرم بود . اما من نتونستم بهش بگم بیا شمارتو بده من بیشتر همو ببینیم . واقعا حقمه از تنهایی تلف شم با این اخلاقم .

دیگه بعدش هم با کوروش رفتیم یه کم تمشک کندیم خوردیم و ساعت هشت و نیم شب بود که رسیدیم خونه .

 

دیگه من استرس گرفته بودم که تو مدرسه داری باید زود بخوابی.دیروز کلا دو ساعت با گوشی بازی کرد . خیلی خوب بود این بیرون رفتن .

فوری حمومش کردم و شام کوکو سیب زمینی داشتیم بهش دادم و خودم هیچی نخوردم و خوابوندمش سر ساعت نه .

 

دیگه یه شب طولانی موند و من و فکر حمید که داشت سوراخم میکرد .

 

از علی دوست مشترکمون خواستم چک کنه که این یکی دو روز حمید سر کار میره ؟ که من برم لباسامو بردارم .پول نقد و کارهای بانکیش که دستمه برگردونم . وسایل بازی کوروش و یه سری خرت و پرت بار کنم بیارم ؟

 

حس میکنم این کارم درست نیست .که کلید بندازم تو نبودش برم و غیب شم . نه که تنها خونه رفتنش عیبی داشته باشه.این مدل خدافظی رو میگم .

اصلا مشاعرم درست کار نمیکنه که درست تصمیم بگیرم راستش.

حمید با عصبانیت غیر منطقی و بی خود جلو یه آدم دیگه با من حرف زده و من واقعا حس میکنم حدشو تو رفتار با من یادش رفته بود .همه ی اینا از همینجا شروع شده .

دیشب با علی حرف زدم میگفت هنر به موندن و ساختنه . حمید کنار تو یه آدم دیگه شده .بخدا خیلی دوستت داره . حتما از جای دیگه دلش پره هرچند که این هم درسته چون حالش چند روز بود بد بود . دوستش رفته بود ایران و خونه ی حمید اینا هم رفته بود و از مامان و باباش براش داشت تعریف میکرد و دلتنگی حمید رو دیوونه کرده بود .باباش جدیدا سکته کرده و گاهی بچه هاش رو نمیشناسه و حمید عاشق باباشه و هفت ساله ندیدتش. میگفت پیغام هاش رو از صبح چک نکرده معلومه حالش خرابه . خوب همه ی اینا به من ربطی نداره ولی چیزی که اذیتم میکنه اینه قلبم بهم میگه دارم نادرست تمومش میکنم .

هنوز بلاکه :/

راستش گذاشتم اول با مائده هم حرف بزنم بعد ببینم چه خاکی باید بخورم .

 

ولی میدونم کارم درست نیست .نمیگم باید فرصت توضیح بهش بدم .میگم باید درست رفتار کنم با کسی که هیچ خرابه ای نبوده بخوام ازش رد شم ولی دستم رو نگرفته باشه.ولی شجاعتش رو ندارم الان باهاش حرف بزنم . چون تکلیفمو صد در صد نمیدونم .

احساساتم مرتب تغییر میکنه در طول روز .دیروز صبح صد در صد میخواستم فقط تموم شه . الان ؟ مطمئن نیستم ولی هنوز مایلم .

دیشب دیر خوابیدم و صبح دیگه باید زود بیدار میشدم .

به کوروش لباسای تازه پوشوندن . مثل ماه شده بود . تو راه بهم گفت پس کی ماشین میخریم ؟

رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه .

فکر میکردم روزی که میذارمش مدرسه تا خونه دستای بندری رو میگیرم بالا و با قر و ساز و آواز برمیگردم اما واقعیت اینه حتی دلم گرفته و احساس تنهایی میکنم .

به هر حال که ساعت شده ده صبح و میخوام برم بشینم بافتنی کنم آروم بگیرم و برنامه هامو جلو ببرم .

میرم دیگه . خدافظ

شروع مدرسه

در آستانه ی سال تحصیلی :)

حمید ,کوروش ,خیلی ,اونجا ,خونه ,میکنم ,درست نیست ,کارم درست ,همون پارک ,خیلی خیلی ,دریاچه داره
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها